معشوقهی خیالی: قسمت اول
نقطهی شروع همه چیز:
به یاد نمیآورد که اولین بار کی شروع شد، چه زمانی تصور پسری مو مشکی در ذهنش شکل گرفت؟ مهم نبود چقدر فکر کند هرگز به نتیجهای نمیرسید، فقط میدانست که زمانی ناگهان به خود آمد که به شنیدن صدای آرام بخشش درون ذهن ناآرامش عادت کرده بود، به تصور نوازش شیرین دستهایش لابهلای تار موهای بلندش، به تمام خندهها و شیطنتهایش، میدانست این عادت کردن و این حس دوست داشتنی درون قلبش برایش خطرناک است، میدانست او تنها یک توهم است، تمام اینها را میدانست حتی این را که آخر سر کارش به اینجا میکشد اما خب او هم یک آدم عادی نبود، او شیرین بود و اگر قرار بود با کسی غیر از خسرواش باشد با لبخند مرگ را در آغوش میکشید.