معشوقهی خیالی: قسمت دوم
نام منحوس:
احتمالا بیشترین چیزی که تا لحظهی آخر از آن پشیمان خواهد ماند اسمی بود که برایش انتخاب کرده بود، نامی که از نقطهی شروع پایان را به تصویر کشیده بود، کلمهای نفرین شده که هیچ جای امیدی برایشان نمیگذاشت.
_ایکاش اون روز میگفتم از اسمم خوشم نمیاد.
_اره... اگه به عقب برمیگشتم تمام مدت "بینام" صدات میکردم ولی دوباره بهت این اسم رو نمیدادم.
دوسال پیش:
بر روی تابی فلزی نشسته بود و کتابی میان دو دستش قرار داشت هر چند که خودش به هر چیزی فکر میکرد غیر از کلمات درون کتاب. موهایش از زیر شال آزارش میدادند و پیراهن بلند و سبز رنگش -که دائم به پاهایش میپیچید- خستهاش کرده بود. دست بلند کرد و پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد. با تمام اینها تماشای آسمان صاف و آبی و علفهای تازه و خیس پارک همراه با باد خنکی که با خودش بوی خاک باران خورده را میآورد کمی حالش را بهتر میکرد. از همهی اینها بهتر وجود تیریس در کنارش بود. پسر به درخت روبهروی تاپ تکیه زده و نشسته بود. مخفیانه تماشایش میکرد که چشمان همیشه درخشانش را در آرامش بسته بود و سرش کمی کج شده و موهای به شب مانندش روی صورتش ریخته بود، در آن لباسهای همرنگ موهایش به زیبایی میدرخشید و منظرهی دوست داشتنی پارک را از همیشه دوست داشتنیتر میکرد. میدانست بیدار است، چند وقتی بود که فهمیده بود پسر هرگز نمیخوابد و با اینکه ابتدا با تصور اینکه تمام شب بالای سرش مینشیند احساس بدی به او دست داده بود اما نمیتوانست منکر حس شیرین محافظت شدنی که قلبش را قلقلک میداد بشود.
_میشه یه چیزی بپرسم؟
با شنیدن صدایش دست از تلاش برای فهمیدن آن کلمات برداشت، کتاب را بست و این بار به طور مستقیم به چشمان تیریس که حال باز بود و با کنجکاوی نگاهش میکرد چشم دوخت.
با گذشت یک سال عادت کرده بود که در ذهنش با او صحبت کند و دیگر نیاز به تلاش زیادی نداشت.
_بپرس.
تیریس دستانش را به پشتش تیکه داد و کمی جابهجا شد سپس با ابرهایی که کمی در هم شده بود به کتابی که حالا روی پاهایش قرار داشت نگاه کرد و گفت:
_یک سالی شده که ذهنم درگیر این موضوع هستش ولی نمیدونم چرا، پرسیدنش برام سخت بود...
سیرا که دید انگار نگاه کردن به چشمانش برای پسر سخت است بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و به سمت آرامش این روزهایش حرکت کرد، آری! شاید خیالی اما تیریس برایش واقعیترین بود و آرامشش را مدیون خندههای همیشگیاش بود و اگر میخواست اعتراف دیگری هم بکند باید میگفت او عاشق آن خندهها شده بود به طوری که نمیتوانست یک روز بدون تماشا و شنیدنشان را حتی تصور کند.
روبهرویش چنباتمه زد و کتاب را میان خودش و زانوهایش قرار داد، دستانش روی زانوهایش بود و تنها با فکر کردن صورت پسر را بالا آورد.
این یکی دیگر از تواناییهایی بود که به تازگی کشف و به آن تسلط یافته بود، با توجه به اینکه تیریس تنها در ذهن او بود به راحتی میتوانست او را وادار به هر کاری کند آن هم تنها با فکر کردن به خواستهاش!
_این فکرت یکم درد داشت سیرا...
جوابش را نداد فقط به چشمان سیاهش خیره شد و با اطمینان یک کلمه را در ذهنش بیان کرد.
_بگو!
نفس عمیقی کشید و بالاخره سوالش را به زبان آورد، سوالی که خودش هم درک نمیکرد چرا باید پرسیدنش برایش تا این حد دردناک باشد و چرا تلاش نمیکرد از میان افکار و خاطراتش جواب را بیابد.
_معنی اسم تیریس چیه؟ چرا این اسم رو روم گذاشتی؟ و چرا هر بار که با این اسم صدام میکنی احساس میکنم که برات دردناکه؟
با شنیدن سوالش ناخواسته تلخ خندید و بیتوجه به کثیف شدن لباسش روی زمین نشست.
_این خندت بیشتر ترسوندتم سیرا، مگه معنیش چیه؟
سرش را تکان داد و در حالی که کتاب جلد مشکی را که حالا کنارش روی زمین افتاده بود برمیداشت و خاکش را پاک میکرد توضیح داد:
_این کلمهای بود که یکی از همکلاسیهای قدیمیم تو یکی از انشاهاش استفاده کرده بود و اونجا شنیدمش معلممون کنجکاو شد ومعنیش رو پرسید.
حالا کسی که از ارتباط چشمی دوری میکرد خودش بود، میدانست بعد از گفتن حقیقت تحمل دیدن غم درون چشمانش را ندارد.
_همکلاسیم در جواب گفت«این به کلمه یه ایرلندی به معنی آگاهی تلخ و شیرین از این واقعیت که همه چیز باید تموم بشه هستش» و اینکه چرا این اسم رو روت گذاشتم، فکر کنم دیگه خودت فهمیده باشیش.
برای مدتی چیزی نگفت و این سکوت طولانیاش بیشتر دلهره و لرز به جان دختر میانداخت، دستانش را مشت کرد و تمام شجاعتش را جمع کرد تا صورتش را بالا بگیر و به چهرهی پسر نگاه کند.
لبخندی روی صورتش نشسته بود که از هزاران فریاد برایش سنگینتر بود و میتوانست قسم بخورد که چشمانش به خاطر اشک برق میزند، حرکت سیب گلویش نشان از قورت دادن بزاقش بود و با صدایی که به خاطر تلاش برای نشکستن بغضش گرفته و لرزان بود گفت:
_اسم قشنگیه.
با تمام تلاشهایش، سیرا قطره اشکش را دید که به آرامی از گوشهی چشمش میلغزد و بر لبان پسر سرازیر میشود و حتی شوری آن اشک را هم توانست به خوبی احساس کند. شاید هم دلیلش این بود که خودش هم به گریه افتاده بود.
ولی این حقیقت بود نه؟ و کاری برای حقیقت نمیتوانستند بکنند، مقابله با حقیقت قدرت زیادی میخواست که آنها نداشتند، یکی از آن دو پسرکی بود که تنها زادهی ذهن بود و دیگری دختری از یک شهر دور افتاده که حتی در خانوادهاش هم کسی به او اهمیت نمیداد.
متوجهی نگاههای دیگران بود اما اهمیتی نمیداد، مدتها بود به چشمهایی که هنگام وقت گذرانیاش با تیریس، با تعجب -و گاه همراه با زمزمههایی آرام- به او خیره میشدند، عادت کرده بود.
حتی دستش را بالا نیاورد تا قطره اشک خودش را پاک کند تنها همانطور پر از درد به یکدیگر نگاه کردند، تا جایی که این اتصال با صدای سرزنشگر مادرش قطع شد.
دیگر حرفی میانشان زده نشد، آن روز از معدود روزهایی بود که از تیریس حتی در حد لبخند هم نمیتوانست ببیند و خودش هم که دلیلی برای خندیدن نداشت.
البته این تا زمانی بود که سیرا روی تختش دراز بکشد و به خواب برود، دقایقی قبل از آن که ذهنش به طور کامل خاموش شود توانست لبخند برگشتهاش را ببیند و زمزمهایی آرام را بشنود.
_اشکالی نداره، این تقصیر ما نیست.
و این هم پارت دوم...
لازمه پیش پیش بگم انتظار پایان خوش نداشته باشید....؟
اگه جای سیرا بودید چه اسمی برای تیریس انتخاب میکردید و چرا؟
هرگونه کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.