داستان کوتاه دربارهی یک آزمایش ترسناک | دکتر روانی
_تاحالا به قدرت عادت و تطابق پیدا کردن آدمها دقت کردی؟ واقعا فوق العادهست! اگه مجبور باشن یه داروی بد مزهای رو سه روز بخورن، روز اول سخته، روز دوم یکم آسون میشه و روز سوم مثل آب میخورنش تازه روز چهارم که دیگه مجبور نیستن بخورنش احساس بدی هم دارن.
دستانش به لطف طنابها پشت صندلی محکم بسته شده و درد میکردند، انگار تمام خون بدنش در صورت کوچکش جا خوش کرده بود و نفس کشیدنش بیش از حد سریع شده بود، حرکت قطرات عرق را به خوبی روی صورت و بدنش احساس میکرد. دیوانهوار خودش را تکان داد و رو به مردی که مقابلش رژه میرفت فریاد زد:
_اینا چه ربطی به من داره؟ ولم کن برم.
مرد سرش را کمی پایین انداخت و ابروها و لبهایش همسو با سرش پایین آمدند، با لحنی آرام و ناراحت گفت:
_نشد دیگه!
به سرعت حالات چهرهاش تغییر کرد، لبانش به خنده گشوده شد و چشمانش برق زد، با صدایی که از خوشحالی بلند شده بود گفت:
_اینجایی چون میخوام امتحان کنم چند روز طول میکشه تا انسان به خوردن خون همنوعش عادت کنه، لطفا تعجب نکن اگه گاهی بهت کباب گوشت هم دادم.
چهرهی دختر از تصور گفتهی مرد در هم رفت، فریادی عاجرانه سر داد:
_لطفا ولم کن برم! تو... تو روانی شدی!
مرد ابتدا با چشمانی درشت شده به خود اشاره کرد و سپس دست راستش را روی چانهاش گذاشت زمزمه کرد:
_روانی شدم؟
شانههایش را بالا انداخت، گویی هیچ مشکلی با وقت تلف کردن نداشت، صدایش به حالت عادی خود برگشته بود؛ خالی از احساس.
_اشتباه میکنی دختر جون، من روانی بودم، از همون اولم بهت گفتم، یادته؟ روزی که بهم گفتی از آشنایی باهات خوشبختم بهت چی گفتم؟
دوباره ژست همان روزش را گرفت، تصادفی یا عمدی حتی همان کت شلوار آن روز را پوشیده بود، کمی خم شد و با انگشتان شصت و اشاره چانهی دختر را کمی بالا آورد و همراه با پوزخند گفت:
_من یه دکتر روانیام دختر کوچولو. هیچکی از آشنایی با من خوشبخت نشده!
نظرتون راجع به این یکی داستان چی بود؟ به نسبت کارای دیگم متفاوت بود، نه؟
امیدوارم کسی گیر این دسته از آدمها نیوفته...
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S