داستان انگیزشی دربارهی خدا | اگه...
در میان مرز تاریکی و روشنی ایستاده بود، حتی به یاد نداشت کی یا چگونه به آنجا رفته یا آن مکان کجاست، اما این ندانستن ترسی در وجودش نمیانداخت، مدت زیادی بود که نسبت به هر چیزی بیحس شده بود.
_شنیدم که بارها آرزو میکردی هرگز وجود نداشتی.
با صدای عجیبی که شنید به عقب بازگشت، موجودی زیبا شبیه به انسان اما مانند صدایش هیچ گونه جنسیت مشخصی نداشت، با صدایی آرام و خنثی گفت:
_چه فایدهای تو وجود داشتن آدمیه که نه کسی دوسش داره و نه فایدهای به این دنیا رسونده؟
_چرا فکر میکنی هیچ فایدهای برای این دنیا نداشتی؟
قدم نمیزد اما شناور هم نبود، به سمتش آمد، دستش را بلند کرد و بر روی سرش کشید.
_تو کل زندگیت داشتی دیگران رو نجات میدادی.
دستش را پس زد و قدمی عقب رفت، همچنان صدایش بیحس بود و هیچ تنشی در جسم و نگاه تاریکش دیده نمیشد.
_بیخیال! اگه اینقدر که میگی کار خوب کرده بودم جای اینکه هر شب بیشتر از قبل تو تاریکی فرو برم تا الان راه نجاتمو پیدا کرده بودم.
_باور نمیکنی؟
سکوت بود که برای دقایقی آن مکان خلوت را در برگرفت، اتصال چشمان سیاهش با آن نگاه مهربان و رنگین تمام این مدت پابرجا بود.
_پس خودت ببین.
ثانیهای بعد تصاویری از زندگیاش جلوی چشمانش ظاهر شد.
_درست نگاه کن و اتفاقاتی که جلوی چشمات افتاد و توجهی بهشون نکردی رو ببین، وقتی که باعث خندهی آدمی شدی که سالها بود نخندیده بود، وقتی که مرحم زخمای کسی شدی که فقط زخم خوردن دیده بود، وقتی باعث آشتی دو دوست شدی یا زمانی کوتاهی که کنار اون آدم بودی رو ببین که باعث شد یاد بگیره چطور با مردم کنار بیاد و قلب معشوقهش رو به دست بیاره، اگه نبودی خیلی از آدمهایی که میشناسی و حتی کسایی که نتونستی بشناسی هرگز شادی رو احساس نمیکردن.
چشمانش را بست اما باعث ندیدن تصاویر نشد، کمی، فقط کمی صدایش بالا رفت.
_فایدهی تموم اینا چیه؟ وقتی تن و روح خودم از همشون زخمیتره، وقتی خودم خیلی وقتا خندههام دروغیه، وقتی هیچکی رو ندارم، خودم از همهی اون آدما تاریکتر و تنهاترم، کی قراره رو زخمای من مرحم بزاره و تنهایی من رو پر کنه؟
فاصلهای که به خاطر عقب رفتنهای ناخواستهی انسان رو به رویش بود را طی کرد خیسی گونههایش را با یک دست پاک کرد و با همان لحن مهربان گفت:
_فکر میکنی برای همچین انسان مهربون و دوست داشتنی کسی رو کنار نذاشتم تا تاریکی وجودش رو روشن کنه؟ فقط باید صبر کنی تا کسی که بهتر از هر آدمی میتونه آرومت کنه بیاد.
_اگه دیر بیاد چی؟ اگه تا قبل از اومدنش تسلیم شم! اگه مرده باشم اون وقت فایدهش چیه؟
لبخند حتی برای صدم ثانیهای از روی لبانش نمیرفت اما احساس بدی را هم منتقل نمیکرد، دیدنش آرامشی بود بر تمام خستگیهایش، دستانش را دو طرفه آن شانههای خم شده حلقه کرد و در آغوشش کشید.
_من برای چی اینجام پس؟ ازت محافظت میکنم، نمیذارم قبل رسیدن به حقت تسلیم شی، کمکت میکنم که ادامه بدی.
_اگه...
این بار میان حرفش پرید و خندهی کوتاهی کرد.
_از اگه گفتن خسته نشدی؟ میدونی این اگهها و شایدها و ایکاشها هیچوقت تموم نمیشن اگه بهشون فکر کنی تا ابد ادامه دارن و حتی وقتی نورتو پیداش کنی اینقدر غرق اینا شدی که نمیبینیش و متوجهاش نمیشی، به جای اینکه به مغزت اجازهی غرق شدن بدی کمتر خودت رو بابت تاریکی و تنهاییش سرزنش کن وقتی حتی مقصر هم نیستی.
خواست چیزی بگوید اما با دیدن محو شدن ناگهانیاش لبان باز شدهاش دوباره بسته شد هنوز نگاهش تاریک بود اما انگار لبخند دائمی آن موجود به لبهای خشک و زخمیاش سرایت کرده بود.
این اگهها گاهی برای جلوگیری از اتفاقات بد شاید خوب باشن اما مراقب باشید که غرقشون نشید.
لطفا با نوشتن نظراتتون خوشحالم کنید^-^
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S