معشوقهی خیالی: قسمت آخر
پایان ما:
ایکاش میشد همه چیز به یک شکل دیگری تمام شود، ایکاش قدرت فرار کردن از این جهنم را داشت، ایکاش... اینها آخرین افکاری بود که هنگام دیدن چشمان سیاه و غمگینش به ذهنش میرسید و در نهایت چشمانش را برای همیشه بست.
ایکاش میشد همه چیز به یک شکل دیگری تمام شود، ایکاش قدرت فرار کردن از این جهنم را داشت، ایکاش... اینها آخرین افکاری بود که هنگام دیدن چشمان سیاه و غمگینش به ذهنش میرسید و در نهایت چشمانش را برای همیشه بست.
احساس ترسی که تمام وجودش را در برگرفته بود آنچنان هم بیمورد نبود، حتی تا آخرین دقایق هم احساسش میکرد. عاشق یک رویا بودن به معنای این بود که هرگز نمیتوانست او را برای خود داشته باشد و درد و ترسش از همین بود؛ از نداشتنش! از این که روزی فراموشش کند میترسید.
نمیدانست در زندگیاش چه کار خوبی کرده بود که در اوج تاریکی روزهایش چنان نور درخشانی به او داده شده بود، تنها آگاه بود که میان تکتک روزهایی که خواهان مرگ بود، برای وجود تیریس بود که هرگز اعتراضی نمیکرد. به خاطر فرشتهای که شاید ابتدا به دلیل توهم بودنش ترسیده بود اما حالا به جز او به هیچ چیز دیگری نیاز نداشت، که نوازش آن دستان خیالی میتوانست تمام دردهای بدن فیزیکیاش را به ثانیهای پوچ کند.
احتمالا بیشترین چیزی که تا لحظهی آخر از آن پشیمان خواهد ماند اسمی بود که برایش انتخاب کرده بود، نامی که از نقطهی شروع پایان را به تصویر کشیده بود، کلمهای نفرین شده که هیچ جای امیدی برایشان نمیگذاشت.
_ایکاش اون روز میگفتم از اسمم خوشم نمیاد.
_اره... اگه به عقب برمیگشتم تمام مدت "بینام" صدات میکردم ولی دوباره بهت این اسم رو نمیدادم.
به یاد نمیآورد که اولین بار کی شروع شد، چه زمانی تصور پسری مو مشکی در ذهنش شکل گرفت؟ مهم نبود چقدر فکر کند هرگز به نتیجهای نمیرسید، فقط میدانست که زمانی ناگهان به خود آمد که به شنیدن صدای آرام بخشش درون ذهن ناآرامش عادت کرده بود، به تصور نوازش شیرین دستهایش لابهلای تار موهای بلندش، به تمام خندهها و شیطنتهایش، میدانست این عادت کردن و این حس دوست داشتنی درون قلبش برایش خطرناک است، میدانست او تنها یک توهم است، تمام اینها را میدانست حتی این را که آخر سر کارش به اینجا میکشد اما خب او هم یک آدم عادی نبود، او شیرین بود و اگر قرار بود با کسی غیر از خسرواش باشد با لبخند مرگ را در آغوش میکشید.