ادامه ماجرای فرشته | بال های سیاه: آزادی
درون تاریکی گذر زمان معنایی نداشت از همینرو نمیدانست چند وقت است که آنجا زندانی شده، شاید چند ماه، شاید چند سال شاید هم چیزی نزدیک به صدها سال.
به هر حال برای او که فرقی نداشت، یک فرشتهی تبعید شده هرگز آزاد نمیشد به خصوص اگر دلیل این تبعید بالهایش میبود.
با این حال هیچکدامِ آنها نمیمردند، جاودانگی فرشتهها که برایشان نعمتی بزرگ بود، در زمان تبعید تبدیل به نفرینی پایان ناپذیر میشد، آنها ضعیف میشدند شاید حتی بینایی و شنواییشان را هم از دست میدادند ولی هرگز به خاطر گرسنگی یا تشنگی نمیمردند. تنها قاتلان فرشتهها شمشیرهایی بودند که از نوعی فولاد مخصوص درست میشدند و نیرویی الهی درون آنها جریان داشت.
برای همین زندانی تاریکی شدن جهنم همهی آنها بود حتی گاهی برای ترساندن کودکان یا برای گرفتن اطلاعات از مجرمین استفاده میشد، اما حال که این همه مدت را آنجا گذرانده بود متوجه شده بود که چندان هم جای بدی نیست، دست و پاهایش به علت آویزان ماندن طولانی مدت بیحس شده بودند و چشمانش مثل روز اول نمیتوانست بالهایش را تماشا کند، اشکهایش گاهی از درد زخمی که هنوز هم درمان نشده و گاهی از یادآوری خاطرات جاری میشد، ولی حداقل اینجا درون این تاریکی کسی نبود که به او آسیب برساند، هیچ کلمات بیرحمانه و شمشیر برندهای وجود نداشت.
نه آدمی نه فرشتهای، نه حیوانی، هیچکس و هیچچیز نبود و فقط خودش بود، این کمی حالش را بهتر میکرد، گذر زمان کمک کرده بود کمی احساسش و افکارش را سر و سامان دهد.
طبق عادت مشغول مرور خاطرات و رویاپردازیهایی که برای بالهایش داشت شد که ناگهان نوری شروع به درخشیدن کرد، سریع چشمانش را بست.
شدت نور آنقدر برای چشمان به تاریکی عادت کردهاش زیاد بود که نمیتوانست آنها را باز کرده و ببیند چه اتفاقی افتاده اما صدای قدمهای کسی را شنید، نمیدانست هنوز توانایی صحبت کردن دارد یا نه اما لب گشود تا بفهمد چه کسی در مقابلش قرار دارد.
-ک..کی..هس.تی؟
کلمات به سختی روی زبانش جاری شد، گرفتگی و خشدار بودن صدایش اثر سالها حرف نزدن بود، گویی که حنجرهاش فراموش کرده بود برای چه کاری به وجود آمده است.
_دشمن نیستم.
صدا برای پسر جوانی بود.
_از..ک.جا..مع.لوم؟
کلمات بیشتری در ذهن داشت مثل اینکه برای کسی که بالهایش توسط عزیزانش بریده شده همه دشمن هستند، یا اینکه چه کسی دشمن فرشتههایِ بال سیاهِ تبعید شده نیست؟
اما جسمش برای بیشتر از دو یا سه کلمه همراهی نمیکرد و با همین چند کلمه هم به شدت گلویش درد میگرفت.
صدای قدمها جلوتر آمد ظرف مرطوبی روی لبهایش احساس کرد و پشت سرش مجددا صدای پسر را شنید.
_به خودت فشار نیار طول میکشه بدنت به حالت عادی برگرده.
همین که کمی آب لبهایش را خیس کرد تازه متوجهی تشنگی شدیدی شد که بر اثر بیحسی فراموش کرده بود، بدون توجه به آنکه او دوست است یا دشمن آب را نوشید. عجیب بود اما... طعم آب همیشه اینقدر دلپذیر بود؟ بعد از فاصله گرفتن ظرف ناخواسته آهی کشید.
_نگران نباش وقتی آزاد شی میتونی هر چقدر که بخوای هر چی که بخوای بخوری برای الان ولی همین بسته.
بعد صدای برخورد قفل و کلید فلزی به گوشش رسید، با رها شدن از بند زنجیرها روی زمین افتاد، پاهایش توانایی سر پا ماندن را نداشتند ولی او هم اهمیتی نمیداد. با دست به دنبال بالهایش گشت، بعد پیدا کردنشان گفت:
_اجازهی آزادی دارم؟
پسرک بعد از آنکه زنجیرها را از پاهایش باز کرد بازویش را گرفت و کمک کرد بلند شود، فرشته با دو دستش محکم بالهایش را چسبیده بود و منتظر جواب سوالش بود.
پارچهای به دور چشمان فرشته پیچیده شد و سپس صدای آرام پسرک به گوش رسید.
_برای آزاد کردن ناجیم نیازی به اجازهی کسی ندارم.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
_خب در واقع دارم میدزدمت.. ولی نیاز به نگرانی نیست چون کسی اینجا رو چک نمیکنه متوجه نمیشن نیستی حتی بعد صد سال دیگه.
با وجود پارچه روی چشمانش هم میتوانست عبور از یک مسیر نورانی شدید را احساس کند و بعد صدای پرندگان و وزش ملایم باد انگار زنده بودن را به یادش آورد.
به سمت مکانی نامعلوم حرکت کردند گرچه بیشتر وزنش روی پسر بود زیرا پاهایش هنوز توان لازم را نداشت. بعد از چند دقیقه لذت بردن از محیطی تازه و زنده چیزی را به یاد آورد، به علت نوشیدن مقداری آب بیان کلمات برایش راحتتر شده بود هرچند هنوز صدایش گرفته و خشدار بود.
_راستی...گفتی ناجیت... منظورت چیه؟ به یاد نمیارم کسی رو نجات داده باشم.
_واقعا ناراحتم کردی...
هرچند که در صدایش کوچکترین نشانی از دلخوری شنیده نمیشد، پس فرشته بیتوجه به این جمله اخم کرد و گفت:
_درست توضیح بده.
ناگهان از حرکت ایستادند پسر با فشار دست مجبورش کرد روی چیزی که به نظر سنگ میآمد بنشیند سپس گفت:
_چرا جون یکی رو نجات دادی! همون بچهای که به خاطر نجاتش از آتش تو اون جهنم زندانی شدی.
سکوتش باعث شد پسر ادامه دهد:
_بعد از اون همه ازت بد میگفتن انگار فراموششون شده بود که مثال همهی والدین برای بچههاشون بودی ولی من فراموش نکردم، نمیتونستم، هر بار به اون روز فکر میکردم و به قصههایی که ازت شنیده بودم.
پسر چیزی درون دستش گذاشت، بافت نرمی داشت و کمی بوی نان را میتوانست احساس کند.
_تازه نیست ولی از هیچی بهتره.
سپس به ادامهی صحبتهایش پرداخت:
_هرچند مدت طولانی زمان برد تا بتونم به قدرتی برسم و مجوز باز کردن پورتالی به دنیای تاریکی رو داشته باشم.
بعد از چند گاز کوچک دیگر نمیتوانست چیزی بخورد و در سکوت به حرفهای پسر فکر میکرد، نان را کنارش گذاشت و بالهایش را که روی زمین گذاشته شده بود برداشت و با دست نوازش کرد.
_حالا که آزادی میخوای چیکار کنی؟
_قطعا هرچیزی غیر از اون چیزی که تو ذهنته.
پسر با صدای بلند خندید.
_به چی فکر میکنم مگه؟
_انتقام.
چیزی نگفت میتوانست تصور کند که تعجب کرده اما سریع به حالت اولش برگشت.
_خب اعتراف میکنم واقعا ذهنمو خوندی، ولی چرا انتقام نه؟ اونا بهت آسیب زدن.
_چون عشق اونا به شرط بال سفید بودنم بود اما عشق من نسبت به اونا بیشرط بود هر جور که باشن و هر کاری کنن دوسشون دارم شاید نتونم ببخشمشون ولی بهشون آسیب نمیزنم.
_هوم...
دوباره سکوت، فرشته نیاز داشت زودتر آن پارچه را کنار بزند و بالهایش را تماشا کند و خون خشک شدهی رویشان را پاک کند، البته که کمی بیشتر از آن راجع به چهرهی پسرک کنجکاو بود، اما این را هم میدانست که ممکن است نور شدید روز برای چشمانش چندان مناسب نباشد.
_احتمالا میرم سفر، همیشه دوست داشتم پرواز کنم و به جاهای مختلف برم تا بتونم به همه کمک کنم، بالهامو از دست دادم ولی راه که میتونم برم.
_خوبه. منم میام.
با تعجب به سمت مکانی که صدا از آجا میآمد برگشت و تقریبا فریاد زد:
_مگه بچه بازیه؟ تو خانواده نداری؟
پسر اما با همان صدای عادی و آرام گفت:
_احتمالا الان نامهی خداحافظیم رو دیدن، قرار نبود بعد نجات دادنت برگردم خونه، تو هم با این وضعیتت به یکی نیاز داری کمکت کنه تا بهتر بشی.
_اما...
پسر میان حرفش پرید.
_اگه نذاری باهات بیامم جایی رو ندارم که برم پس تعقیبت میکنم، مجبوری قبولم کنی.
فرشته آهی کشید:
_من الان وضعیت خودمم مشخص نیست قرار نیست یه سفر عالی باشه و مجبوری اکثر مواقع پیادهروی کنی.
_مشکلی نیست.
سرش را تکان داد و در دل گفت که احتمالا پسرک چند روز دیگر پشیمان میشود و به سرعت به خانهی امن و راحت خود بازمیگردد.
اگرچه نه تنها این اتفاق نیوفتاد بلکه سفرها و ماجراجوی هایشان داستانی برای دیگران شد.
در آن سفرها گاهی در مقابل شمشیرها ایستادگی میکردند و گاهی در مقابل دندان و پنجههای قوی حیوانات.
سفری تا انتهای دنیا برای زمانی که هرگز تمام نمیشد.
یه پایان خوش برای کسی که لایقش بود؛ به نظرتون میشه بهش گفت پایان خوش؟
به خاطر محدودیت کلمات مجبور شدم فونت رو عوض کنم🥲😭
کپی و نشر داستان حتی با ذکر نام نویسنده اما بدون اجازه ممنوع و پیگرد قانونی دارد.
S.S